یه شب زمستونی بود من سر شب زود خابیده بودم گمونم دوم سوم دبستان بودم دقیق یادم نمیاد فق یادمه اون موقع ها مشکل شب ادراری داشتم نمیدونم دلیلش چی بود بعد من ساعتای ۱۲ بیدار شدم دیدم بابام بیداره مامانمم رفته بود تو حیاط بابام گفت پاشو برو دستشویی که باز شب جاتو خیس نکنی من نخاستم پاشم گفتم نمیرم چون جامو خیس کرده بودم شاید برای تویی ک این متنو بخونی خنده دار باشع ولی برای من خیلی ناراحت کننده و آزار دهنده بود چون کنترلی روش نداشتم توی خاب بود بعد هی اصرار و بزور من کشوند برم رفتم تو حیاط و وقتی دید من شلوارم خیسه توی حیاط بابلم یه کشیده محکم به صورتم زد💔 شروع کردم ب گریه کردن من بچه بودم مگه چه اشتباهی کرده بودم خب مسئله ای بود ک کنترلی روش نداشتم حقم این نبود خیلی اذیت کننده و بد بود ک بخاطر همچین موضوعی از بابام سیلی بخورم بعد ماماتم اومد گفت ک حق نداری بچه های من بزنی حتی اگ من بزنم هرکاری بکنم ولی تو حق نداری اون شب گذشت ولی تا ب الان ک من 19 سالم کامل شده هنوز اون خاطره آزار دهندس...
*(ادامه دارد...)