درست یادم نمیاد گمونم پنجم شیشم دبستان بودم شب بود زن عموم و بچه هاش خونمون بودن بعد هستی(خواهرم که پنج سال ازم کوچیکتره )گفت گشنشه و مامانم گفت فلان چیزو برو بخور ک گفت نمیخاد و بعدتر زن عموم اینا داشتن میرفتن خونشون چند کوچه اونور تر از ما بود ازونجایی ک دیروقت بود و ساعتای ۱۲ شب من بابام تا خونشون همراهیشون کردیم برگشتنق زن عموم یه کاسه خورشت داد ک ببریم گمونم بخاطر حرفای خاهرم بود داشتیم برمیگشتیم وقتی به کوچه خودمون رسیدیم دیدم جای خونه همسایمون شلوغه و همسایه ها ریختن اونجا مامانم که تازه داشت از خونه میومد گفت ماجرا ازین قراره ک دزد اومده بوده ک دیدنش و فرار کرده بعد مامانم گفت که برو شالتو سر کن چون هیچی سرم نبود بعد کاسه خورش گفا بزار خونه بعد بیااونجا بعد من ازونجایی ک خیلی کنجکاو بودم برم و این تصور داشتم که( کاسه خورش رو میزارم روی بشکه های داخل حیاط همسایه که دم دره میزارم بعد بقیم فک میکنن که مثلن دست بچه همسایمون بوده که میخاسته ببره آشپزخونه و وقتی اومده درو باز کنه اونجا گذاشته و کسی توی اون اوضاع حواسش ب این نیست) برای همین بدون اینکه برم خونه و حتی شال سرم کنم رفتم اونجا و اونجا مردای همسایه و شلوغ بود کنلر بچه همسایمون ک همسن خودم بود وایساده بودم داخل حیاط ک بعد نگاه مامانمو دیدم ک اخم داشت و چشم غره میرفت بعد اشاره کرد ک چیزی سرت نیست رفتم شال دختر همسایه رو سرم کردم ک رو تناب بود ولی بعد فک کردم ک خب من ک بعد باید ازبین همه اینا بدون شال برم خونه و من بچم چه اشکالی داره پس دوباره گذاشتمش سر تناب بعد دیدم مامانم خیلی بد نگام میکنه یکم ک گذشت دیگه بقیه کم کم داشتن میرفتن خونشون بعد( خونه ما و مادربزرگم اینا حیاط پشتیش کاملن بهم وصله بعد این همسایمونم دیوار ب دیوار مامان بزرگم بود )بعد من از ترس مامانم از در خونه مادربزرگم اینا رفتم ک بعد از در پشتیمون که از آشپزخونه بود رفتم داخل آشپز خونه یهو مامانمو دیدم که برزخی وایساده یهو از پست کمرم خیلی محکم منو زد شوکه گیج نگاش کردم شروع کرد به دعوا و سرزنش و ک چرا با اون کاسه خورش اومدی ابرومو بردی خجالت نمیکشی موهات بیرونه شال سرت نبود بین اونهمه مرد مگه من بهت نگفتم گمشو برو خونه کاسه رو بزار چیزی سرت کن همنجوری داشت سرم داد میزدو دعوام میکرد و من گریه میکردم خیلی وحشتناک بود خیلی بد داشت برخورد میکرد مگه من چه اشتباه بزرگی کرده بودم من بچه بودم درسته اشتباه کرده بودم ولی ن همچین اشتباهی ک بخان اینجوری سرزنش و دعوام کنن این حجم از حرف و بزخورد بد رو نمیتونستم هضم کنم تا صبح داشتم اون شب گریه میکردم و بخاطر همچین اشتباه کوچیکی هنوز ک هنوزه این رفتار توی ذهن من هک شده ...🖤👩🏻🦯
*(ادامه دارد...)